۱۳۹۱ خرداد ۳۱, چهارشنبه

تو هماني هستی که مي انديشي، هرگاه به اين انديشيدي که تو يک عقابي به دنبال رويا هايت برو و به ياوه هاي مرغ و خروسهاي اطرافت فکر نکن.
گابريل گارسيا مارکز، نويسنده‌ی بزرگ آمریکای لاتین
در بخشی از نگارش خود به شرح زندگی جوجه‌ عقابی می پردازد که بی شباهت به داستان زندگی ما نیست.
کوه بلندي بود که آشیانه شاهین بلند پروازی با چهار تخم، بر بلنداي آن قرار داشت.يک روز زلزله اي کوه را به لرزه در آورد و باعث شد که يکي از تخم ها از لانه برون افتاد و از دامنه کوه به پايين سرازیر گردید.
ازروی حادثه آن تخم به کشتزاری رسيد که پر از مرغ و خروس بود.
مرغ و خروس ها مي دانستند که بايد از اين تخم نگاری کنند و سرانجام مرغ پيري پیشتاز گشت تا روي آن تخم بنشيند و آن را گرم نگهدارد تا جوجه به دنيا بيايد.
يک روز تخم شکست و جوجه شاهین از آن بيرون آمد.
جوجه شاهین مانند ساير جوجه خروسها پرورش يافت و زمانی نکشيد که جوجه شاهین باور کرد که چيزي جز يک جوجه خروس نيست. او زندگي و خانواده اش را دوست داشت اما چيزي از درون او فرياد مي زد که تو بيش از اين هستي.  يک روز که داشت در کشتزاربازي مي کرد متوجه چند شاهین بلند پرواز شد که در آسمان اوج مي گرفتند و پرواز مي کردند. جوجه بخت برگشته آهي کشيد و گفت: اي کاش من هم مي توانستم مانند آنها پرواز کنم.
مرغ و خروس ها شروع کردند به خنديدن و گفتند: تو جوجه خروسي و يک خروس هرگز نمي تواند آنچنان بلند پروازی کند.
اما جوجه شاهین همچنان به خانواده واقعي اش که در آسمان پرواز مي کردند خيره شده بود و در آرزوي پرواز به سر مي برد.
اما هر زمان که شاهین جوان از رويايش سخن مي گفت، دیگر مرغ و خروسها به او مي گفتند که روياي تو به حقيقت نمي پيوندد و شلهین نیز کم کم باور کرده بود که بچه خروسی بیش نیست.
پس از گذشت زمان او ديگر به پرواز و بلند پروازی اندیشه نکرد و مانند يک خروس به زندگي ادامه داد و بعد از سالها زندگي خروسي، آرزوی پرواز را به گور برد.
داستان زندگی این جوجه شاهین سرگذشت زندگی ملت ایران است. هزاروپانصدسال است که دکان داران دین اسلام ناب محمدی و بویژه از پانصد سال پیش که دولت انگلستان به تقویت خرافات و مذاهب  به اصطلاح آسمانی در خاورمیانه دامن زد، دین فروشان سخت تلاش کرده اند تا به ملت ایران به قبولانند که جوجه خروسی بیش نیستند و باید به همینی که هستند قانع باشند و روزگار را با خوردن توسری و پیروی از خرافات و خواب و خیالهای پوشالی بگذرانند و بایدفراموش کنند که از نسل شاهین های تیزبین و بلندپرواز آسمانها هستند.
تا چندهزار سال دیگر ملت ایران باید تن به این خفت وخاری بدهند و جوجه خروسی بیش نباشند؟
1500  سال کافی نیست؟
نوشیروان
بنیاد ایرانبانان

۱۳۹۱ خرداد ۲۳, سه‌شنبه

کالبدشکافی   بیگانه پرستی
در روزگاری که به این راحتی می‌شود تاریخ یک ملت را دگرگون و همه چیز را وارونه جلوه داد، دشوارترین کار وفاداری به میهن و انسان باقی ماندن است. در روزگاری که کیش شخصیت بیداد می‌کند و میزانِ سنجشِ "بزرگ‌منشی" به انسان بودن نیست، در نتیجه میزان شیادی و بهره کشی از انسانها نشانه‌ی "بزرگ‌منشی" می‌شود. به گفته‌ای دیگر هر اندازه که اندیشه‌های پلید در یک جامعه‌ی فاسد بیشتر رشد کند، توان گردانندگان آن جامعه نیز برای خود بزرگ آفرینی و استوره سازی افزون می‌گردد.
 چو دزدی با چراغ آید، گزیده تر برد کالا.
اکثر مردمانِ همبودگاهِ (جامعه‌ی) ایران در سال 57 آدم های "خرافاتی"، "کم استعداد"، "کم تجربه و ناشی" و "آلوده به ویروس مذهب" بودند که دُم به تله‌ی این دزدان با چراغ ‌دادند، دزدانیکه بسیار کارکشته و دوره‌دیده بودند و بخوبی میدانستند که نمایشنامه‌ی دیکته شده توسط اربابان استمار و مزدوران حوزه‌ی علمیه‌ی لندن را چگونه پهنه سازی و به اجرا بگذارند، آنها راه پنهان شدن پشت نام مذهب و الله را آموخته و میدانستند که چه گونه باید خلق‌الله را به دنبال خود بکشانند.
خلق را تقلیدشان بر باد  داد.
از آنجاییکه انسان موجودی پوینده و کنجاو است، شایستهی او نیست که الگوسازی و دنباله‌روی را بدون اندیشه و خرد پیشه کند،  اما اگر از روی نا آگاهی در شبکه‌ی شیادان جامعه گرفتار آید،  ناخودآگاه در دام گرگهای گرسنه می‌افتد.
چنین مردمانی هرگز نمی‌نوانند رخداد حوادث را در چامعه کنترل کنند، چرا که در یک ناهمسانی(تضاد) کامل زندگی می‌کنند. برای مثال، نسل 57 از طرفی دم از نبودن آزادی سیاسی می‌زندند و از طرف دیگر از دشمنان آزادی که پس ماندگان انقلاب مشروطیت و وابستگان به حوزه‌ی علمیه‌ی فرماسونهای لندن، (آیت‌الله کاشانی‌ها، مصدقی‌ها) و مزدوران ستمگر و میهن فروش استوره می‌ساختند و اینگونه ناهمسانیها را نه تنها نمی‌فهمیدند و نمی‌دیدند، بلکه  به کینه‌ورزی به کشور و دشمنیِ با خویشتن خو کرده و شیفته‌ی دکترهای دین قروش شده بودند، چرا که مردمان ناآگاه در یک همبودگاه (جامعه‌) همیشه آماده‌ی پرورش قهرمانان پوشالی هستند بدون اینکه قهرمانان راستین  خودشان را بینند.
ملتی که تاریخ را نداند، ناچار به تکرار تاریخ است
در تاریخ از این نمونه‌ها  کم نداشته‌ایم، از رستم فرخزاد تا بابک خرمدین، تا امیر کبیر، تا رضا شاه بزرگ و ایران پدر شاهنشاه آریامهر، تا دکتر کورش آریامنش و دکتر فریدون فرخزاد و هزاران قهرمان میهن پروری که در زمان زندگی و خدمت به کشور، درمیان همین مردمان خرافه پرست دیده نشدند، در حالیکه دکان دین فروشان و شیادان کفن دزد و خودفروختگان حزب‌توده و همه‌ی فرزندخوانده‌های نا مشروع آنان بین همین اُمت موالی شده رواج داشت، زیرا در شیوه‌ی آموزش جامعه، روش گرامی‌داشت یکدیگر و بردباری و شکیبایی در برابر اندیشه‌های دگراندیشان را از فرهنگ ما جدا ساخته و ما را تبدبل به برده‌های توسری خور و ستایشگران قهرمانان پوشالی کرده ‌بودند، تا جاییکه همه چیز را به رنگ سیاه و سپید می‌دیدیم، و رنگ خاکستری برای ما وجود خارجی نداشت، و از این رو است که،
اسطوره‌های پوسیده در اندیشه‌ی ما با واقغیت‌ها بیگانه‌ بوده اند.
در سی‌وسی سال گذشته دیدیم همان کسانی که استبدادِ دولت شاهنشاهیِ ایران را
دلیلی برای آشوبِ 57 در کشور بیان میکردند، به خوبی با ظلم و استبدادِ رژیمِ اسلامی
همساز و همباز گردیدند و در اوج کشتارها که افسران و ژنرالهای ارتش شاهنشاهی را به سلاخ خانه‌ها می‌کشاندند، و هزاران بیگناه دیگر که به جوبه‌های دارآویخته شدند، این روشنفکران اپوزیسیون ساز و طرفداران به اصطلاح حقوق بشر امروزی در خارج از کشور و یاران وفادار و سوگند خورده‌ی امام راحل در آنزمان، هیچ فریادی و اعتراضی برنیاوردند و از هیچ یک از این “روشنفکران اسلام زده” و رهروانِ آزادی و دموکراسیِ امروزی بانگِ فریادی برنخواست، کسانی که در ویرانی ایران سهمی بزرگ داشته‌اند و اگر وجدانی دارند، باید با شرمندگیِ تمام از ملتِ ایران درخواست بخشش کنند و بگویند، که سوگند وفاداری به انقلاب یاد کرده بودند تا یک ملت ستم دیده و بی گناه را قربانی خرافه پرستی و ایدئولوژیِ پوسیده‌ی وارداتی از کربلا و پرولتاریایِ مارکس و لنین گردانند، به حقانیتِ شورشِ 57 باور داشته و هنوز هم دارند ولی در حال حاضر با دگرگونی سیمای خویش به آدمک‌های بی هویت تبدیل شده‌اند،.
و هنوز هم اسیر هذیاناتِ تبِ انقلابی خود، هر کجا که قافیه تنگ می‌آید، به جفنگ پرداخته و با بیان “استبدادپهلوی” فضای پریشان ذهن کور خود را آرامش می‌دهند و نمی‌دانند،
ستمی که بر خود و دیگران روا داشتند بسی دردناک تر و بی درمان تر از  افسانه‌های  خیالی آنها بود.
تا کنون داوری ملت ایران درباره‌ی پادشاهان پهلوی، تنها از دیدگاه سیاسی انجام گرفته، و نادیده گرفتن خدمات اجتماعی و فرهنگی آنان، عادلانه نبوده. ولی هیچ بخشی از زندگیِ رهبران سیاسی از دیدگاه تاریخ پوشیده نمی‌ماند، زنان ایران که از درخشان‌ترین جلوه‌های رنسانس تاریخ ایران بهره گرفته‌اند، می‌بایست خود بزرگترین نگهبان و پشتیبان این آزادگی باشند، چرا که در یک اشتباه بزرگ تاریخی آن ارج و گرانمایگی را که پادشاهان پهلوی به بهای دشمنی با دکانداران دین، برای آنان کسب کرده و آنان را از یک طلسم هزار و چهارصد ساله و خرافات اسلامی رهانیده بودند، نادیده گرفته و با این ناسپاسی از آن فراز سربلندی به نشیب سرافکندگی فرودآمدند و چنان سرنوشتی را برای خود به ارمغان آوردند
که برای همیشه از آن به عنوان یکی از رویدادهای ناگوار وناشایست تاریخ ایران یاد خواهد شد.
با سقوط ملت ایران در سال 57 آن ساختارِ اجتماعی و فرهنگی که برای مدت پنجاه سال پیکره‌ی فرهنگیِ جامعه‌ی ایران را شکل داده بود، و از همه‌ی کشورهای اسلامی یک سروگردن بالاتر ایستاده بود، فرو ریخت و با از میان رفتن آن، گروه‌های گوناگون اجتماعی هر کدام در تلاش برای یافتن هویت ملی و شاختی از خود، و در جستجوی یافتن تکه پاره‌های از هم گسیخته‌ی فرهنگیِ گمگشنه، هر یک با پیوستن به آرمانی و پیروی از گروهی از همدیگر پراکنده و با هم بیگانه شدند و در 33 سال گذشته بیش از هفت میلیون ایرانی آواره در خارج از کشور نتوانستند به یک موجودیت مشخص شکل داده و دارای هویتی ثابت شوند، و امروزه دنیاداران، زمینه را برای وارد ساختن آن ضربه‌ی پایانی و متلاشی کردن پیکره‌ی ایران آماده می‌بینند که از پنجاه سال پیش روی آن با برنامه ریزی کار کرده‌اند.
سئوال اینجاست که مام میهن نیاز به فرزندانش برای حفظ یکپارچگی خویش و فرازهای پر افتخار فرهنگ نیاکانی دارد.......،
پس چرا فرزندان ایران بر نمی خیزند ؟
به یزدان که گرما خرد داشتیم ،  کجا این سرانجام بد داشتیم
25 خرداد 2571 شاهنشاهی | 14 ژوئن 2012 مسیحی

۱۳۹۱ خرداد ۲۲, دوشنبه

نیرو  و اراده  از آن جدا  نشدنی   مردم  است
تاریخ فردای میهن  در راستای سربلندی و افتخارات ملی
ناوگان جنگی آمریکا، و ناتو در خلیج پارس و سایر مرزهای ایران لانه گزیده‌اند و غارتگران شرق و غرب سودای تجزیه‌ی کشورمان را در سر می‌پروراند. سازمان مجاهدین با تشکیلاتی ضد میهنی و با سوء استفاده از باورهای مذهبیِ ملت، آلت دست کشورهای بیگانه و سازمانهای اطلاعاتی آنها قرار گرفته‌ است، بخشی از ملی مذهبی‌ها که هنوز در خواب غفلت بسر می‌برند و اصلاح طلبانِ باورمند به رژیم اسلامی در شرف برپائی دکان دیگری برای فریب مردم ایران هستند و پس ماندگان وابسته به سیاستهای خائنانه‌ی حزب توده و طرفداران مارکس و لنین، اتحادیه کمونیستها را تشکیل داده‌اند، لابیست های رژیم جمهوری ضد ایرانی اسلامی نیز در لباس گرگ و میش، زیر نام گروه‌ها و سازمانهای گوناگون در تدارک فریب دیگری هستند تا در صورت بروز حادثه‌ای ناگوار بدست چماقداران انگلستان در خلیج پارس،  وارد میدان شده و از آب گل آلود ماهی بگیرند و با عوام فریبی و خیانتی دیگر مسیر سرنوشت ملت ایران را یکبار دیگر در راستای اهداف استعمار قرار بدهند.
در این شرائط ناگوار وظیفه‌ی ملی همه‌ی میهن پروران و سربداران میهن است که به دنبال سناریو های از پیش نوشته شده‌ی خائنین و دشمنان ایران وقت و انرژی خود را هدر ندهند و در هیچگونه مسیری بجز برکناری کامل رژیم اشغالگر اسلامی در ایران و رساندن همه‌ی ملت به پای صندوقهای رای گامی بر ندارند. میهن یاران باید  سرنوشت  خود را در فردای آزادی ایران بدست خود بگیرند و نگذارند که دشمنان از بودن آنها در صحنه‌ی مبارزات به عنوان سیاهی لشگر بیگانگان بهره برداری کنند .
در راستای رسیدن به این هدف بزرگ و بنا بر اراده‌ی خستگی ناپذیر شاهزاده رشاپهلوی، فراخواست تشکیل کنگره‌ی ملی در دستور کار اپوزیسیون مخالف رژیم اسلامی قرار گرفته، تا پایگاهی شایسته و مورد اعتماد برای همگامی  همه‌ی ملت ستم دیده‌ی ایران و مبارزه‌ در کنار هم تا روز آزادی کشور و تدارک دوران گذر از جمهوری اسلامی تا استقرار دولت انتخابی ملت ایران پس از انتخابات راستین مردم باشد، چرا که همه‌ی میهن پروران و طرفداران آزادی کشور اراده کرده‌اند تاریخ فردای میهن را در راستای سربلندی و افتخارات ملی ایران زمین به نگارش درآورند .
میخی افتاد
به خاطر میخی، نعلی افتاد . . .
به خاطر نعلی، اسبی افتاد . . .
به خاطر اسبی، سواری افتاد . . .
به خاطر سواری، جنگی شکست خورد . . .
به خاطر شکستی، کشوری نابود شد . . .
و همه این­ها به خاطر کسی بود که میخ را خوب نکوبیده بود. . . 
امروز میخ ها را خوب بکوبید . . . .

۱۳۹۱ خرداد ۱۹, جمعه

ارزش معجزه
وقتي سارا دخترک هشت ساله اي بود، شنيد که پدر ومادرش درباره برادر کوچکترش صحبت مي کنند. فهميد برادرش سخت بيمار است و آنها پولي براي مداواي او ندارند. پدر به تازگي کارش را از دست داده بود و نمي توانست هزينه جراحي پرخرج برادر را بپردازد. سارا شنيد که پدر آهسته به مادر گفت: فقط معجزه مي تواند پسرمان را نجات دهد. سارا با ناراحتي به اتاق خوابش رفت و از زير تخت، قلک کوچکش را درآورد. قلک را شکست، سکه ها را روي تخت ريخت و آنها را شمرد، فقط 5 دلار. بعد آهسته از در عقبي خانه خارج شد و چند کوچه بالاتر به داروخانه رفت. جلوي پيشخوان انتظار کشيد تا داروساز به او توجه کند ولي داروساز سرش شلوغ تر از آن بود که متوجه بچه اي هشت ساله شود. دخترک پاهايش را به هم مي زد و سرفه مي کرد، ولي داروساز توجهي نمي کرد، بالاخره حوصله سارا سر رفت و سکه ها را محکم روي شيشه پيشخوان ريخت . داروساز جا خورد، رو به دخترک کرد و گفت: چه مي خواهي؟
دخترک جواب داد: برادرم خيلي مريض است، مي خواهم معجزه بخرم.داروساز با تعجب پرسيد: ببخشيد؟!! دختـرک توضيح داد: برادر کوچک من، داخل سـرش چيزي رفته و بابايم مي گويـد که فقط معجـزه مي تواند او را نجات دهد، من هم مي خواهم معجزه بخرم، قيمتش چقدر است؟
داروساز گفت: متاسفم دخترجان، ولي ما اينجا معجزه نمي فروشيم.چشمان دخترک پر از اشک شد و گفت: شما را به خدا، او خيلي مريض است، بابايم پول ندارد تا معجزه بخرد اين هم تمام پول من است، من کجا مي توانم معجزه بخرم؟ مردي که گوشه ايستاده بود و لباس تميز و مرتبي داشت، از دخترک پرسيد: چقدر پول داري؟
دخترک پول ها را کف دستش ريخت و به مرد نشان داد. مرد لبخنـدي زد و گفت: آه چه جالب، فکـر مي کنم اين پول براي خريد معجزه برادرت کافي باشد!بعد به آرامي دست او را گرفت و گفت: من مي خواهم برادر و والدينت را ببينم، فکر مي کنم معجزه برادرت پيش من باشد.آن مرد ، دکتر آرمسترانگ فوق تخصص مغز و اعصاب در شيکاگو بود.فرداي آن روز عمل جراحي روي مغز پسرک با موفقيت انجام شد و او از مرگ نجات يافت.پس از جراحي، پدر نزد دکتـر رفت و گفت: از شما متشکـرم، نجات پسرم يک معجـزه واقعـي بود، مي خواهم بدانم بابت هزينه عمل جراحي چقدر بايد پرداخت کنم؟
دکتر لبخندي زد و گفت: پنج دلار بود که پرداخت شد
می دانستید چرا ايرانيان از ديرباز پشت سر مسافر آب بر زمین می ریزند؟
سردار پرافتخار ایران یعنی هرمزان در سمت فرمانداری خوزستان انجام وظیفه می‌كرد. هرمزان كه یكی از فرمانداران جنگ قادسیّه بود. بعد از نبردی در شهر شوشتر و زمانی كه هرمزان در نتیجه خیانت یك نفر با وضعی ناامید كننده روبرو شد، نخست در قلعه‌ای پناه گرفت و به ابوموسی اشعری، فرمانده تازیها آگاهی داد كه هر گاه او را امان دهد، خود را تسلیم وی خواهد كرد. ابوموسی اشعری نیز موافقت كرد از كشتن او بگذرد و ویرا به مدینه نزد عمربن الخطاب بفرستد تا خلیفه درباره او تصمیم بگیرد. با این وجود، ابوموسی اشعری دستور داد، تمام 900 نفر سربازان هرمزان را كه در آن قلعه اسیر شده بودند، گردن بزنند. (البلاذری، فتوح البُلدان، به تصحیح دكتر صلاح‌الدیّن المُنَجَّذ (قاهره: 1956)، صفحه 468)
پس از اینكه تازیها هرمزان را وارد مدینه كردند، ... لباس رسمی هرمزان را كه ردائی از دیبای زربفت بود كه تازیها تا آن زمان به چشم ندیده بودند، به او پوشاندند و تاج جواهرنشان او را كه «آذین» نام داشت بر سرش گذاشتند و ویرا به مسجدی كه عمر در آن خفته بود، بردند تا عمر تكلیف هرمزان را تعیین سازد. عمر در گوشه‌ای از مسجد خفته و تازیانه‌ای زیر سر خود گذاشته بود. هرمزان، پس از ورود به مسجد، نگاهی به اطراف انداخت و پرسش كرد: «پس امیرالمؤمنین كجاست؟» تازیهای نگهبان به عمر اشاره‌ای كردند و پاسخ دادند: «مگر نمی‌بینی، آن امیرالمؤمنین است
سپس عمر از خواب برخاست. عمر نخست كمی با هرمزان گفتگو كرد و سپس فرمان داد، او را بكشند.
هرمزان درخواست كرد، پیش از كشته شدن به او كمی آب آشامیدنی بدهند. عمر با درخواست هرمزان موافقت كرد و هنگامی كه ظرف آب را به دست هرمزان دادند، او در آشامیدن آب درنگ كرد. عمر سبب این كار را پرسش نمود. هرمزان پاسخ داد، بیم دارد، در هنگام نوشیدن آب، او را بكشند. عمر قول داد تا آن آب را ننوشد، كشته نخواهد شد. پس از اینكه هرمزان از عمر این قول را گرفت، کیاست به خرج داد و هوش و ذکاوت ایرانی را به رخ بلاهت عرب کشید و در اقدامی زیرکانه و هوشمندانه آب در دستش را با کاسه آن بر زمین انداخت و آن آب روی زمین ریخت. عمرهم که دید مغلوب هوش و فراست و نکته سنجی و کیاست و سیاست ایرانیان شده به ناچار به قول خود وفا كرد و از كشتن او درگذشت.
این باعث بوجود آمدن فلسفه ای شد که با ریختن آب بر زمین، یعنی زندگی دوباره به شخصی داده می شود تا مسافر برود و سالم بماند.

درود بر ملتی که چنین بر باورهای ملی خود استوار هستند